پربارتر شدن تجربه زیسته مخاطب / «خسوف» داستانی برگرفته از جامعه معاصر ما
امیر بر خلاف قول و قرارهایی که با دختر دایی خود گذاشته، دل به دختر دیگری میبازد. آشکار شدن این عشق خانواده امیر را به تکاپو انداخته و …
این چند جمله خلاصهای از سریال جدید میمیک سینمایی و آموزشی به کارگردانی مازیار میری است که گرچه بیشتر در عرصه سینما شناخته شده است، در عرصه مجموعهسازی نیز فعال بوده و «خسوف» پنجمین کار او در عرصه مجموعهسازی است.
سریال، با اعتراض دانشجویان به خاطر کیفیت بد غذای سلف سرویس دانشگاه شروع میشود و بعد تیتراژ بلندبالایی که اسامی جدید زیادی در آن دیده میشود و صدای محسن چاوشی در ترانه تیتراژ شنیده میشود.
همین صحنه و خلاصه داستان میتواند خبر از موضوعی درباره جوانان بدهد؛ چیزی که با پخش قسمت دوم ثابت میشود. سریالی که محور اصلی آن، مسائل مبتلابه جوانان جامعه امروز ایران است.
جوانانی از قشرها و طبقههای اجتماعی مختلف. هر چند قسمت اول با اتفاقی پی گرفته میشود که احتمالا دقت به جزئیات آن میتواند کمی برای برخی مخاطبان تعجببرانگیز باشد، در ادامه و در همین دو قسمت میتوان دریافت که نویسندگان فیلمنامه و کارگردان شناخت لازم از روحیه، حساسیتها، گرایشها و حال و هوای جوانان امروز را دارند و در ادامه مخاطب را با سلسلهای از همین حساسیتها، گرایشها و حال و هواها آشنا خواهند کرد.
حتی اگر صحنهای، روایتی، خرده پیرنگی در آن باشد که به نظر برخی مخاطبان عجیب یا ناآشنا باشد. اما باید بپذیریم که همین نکتههای عجیب در واقعیت وجود دارد. چون نظریهای در حوزه هنر و ادبیات هست که بر همین نکته تاکید میکند: نظریه «بینامتنیت».
تعریف ساده و یک جملهای این نظریه حاکی از آن است که «همه متنها، بینامتن هستند» یا به عبارتی «هیچ متن خالصی که در خلاء شکل گرفته باشد، وجود ندارد». منظور از متن هم شامل تمام آثار هنری و ادبی است. منظور از متن در این نظریه میتواند یک تابلوی نقاشی باشد یا یک قطعه موسیقایی، یک فیلمنامه، یک شعر و حتی متن یک جامعه. این یعنی که هر اثر ادبی و هنری که خلق میشود، جزئی از حافظه و تجربه زیسته مولف آن بوده است.
پس اگر نظریه بینامتنیت را از منظر خالقان اثر خصوصا نویسندگان فیلمنامه «خسوف» بررسی کنیم، بدین معناست که داستان هر کدام از شخصیتهای داستان و خصوصا این جوانان حتما یک جایی در واقعیت رخ داده است و نویسندگان به نوعی از آن خبر دارند، یا شنیدهاند، یا دیدهاند یا جایی خواندهاند و حالا آن اتفاق، آن وجه و خصوصیت را در شکلگیری شخصیتهای داستان خود به کار گرفتهاند. خصوصا که ایجاد تعلیق برای شکلگیری درام باعث میشود در قسمتهای اول به دلیل عدم شناخت شخصیتها و روابط بین آنها چیزی به تصویر کشیده شود که ممکن است برای برخی مخاطبان تعجببرانگیز باشد.
از سوی دیگر همین نظریه بینامتنیت از منظر مخاطب بر همین اندوختهها و تجربههای زیستی در مخاطب تاکید میکند. به عبارتی، ما مخاطبان وقتی به تماشای اثری مینشینیم، با اثری بیشتر ارتباط برقرار میکنیم (و به قول یک نظریهپرداز فرانسوی، از آن لذت میبریم) که آن را میشناسیم و اگر چیزی در اثر و اینجا اثر نمایشی، باشد که آن را ندانیم، نشناسیم یا تجربه نکرده باشیم، ارتباط لازم را با آن برقرار نمیکنیم و لذت لازم را از آن نمیبریم. اما اگر بدانیم چه کلیت یک متن و چه جزئیات آن، متنی برگرفته از متون دیگر (چه متن خوانده شده و چه متن جامعه) است، احتمالا با تامل بیشتری به تماشای اثر میپردازیم.
اینها را مطرح کردم که بگویم احتمالا در قسمت اول سریال «خسوف» صحنههایی وجود دارد که مخاطب را به تعجب وامیدارد چون رخ دادن آن را بعید میداند، اما اگر بپذیریم که آن صحنهها، در متنی وجود داشته است (و منظور نگارنده از متن در این جمله، قطعا متن جامعه است) نه تنها از میزان تعجب مخاطب کاسته میشود.
بلکه با نگاه دقیقتر آن را پی میگیرد تا شناخت بیشتری از جامعه خود و از زمانه خود به دست آورد، خصوصا که محور اصلی این سریال جوانان هستند و داستان «خسوف» داستان معاصری است که با کنار هم قرارگرفتن داستان آدمها و شخصیتهایی شکل گرفته که هر کدام از ما در گوشه و کنار این جامعه یا دیدهایم یا دربارهشان از کسی شنیدهایم.
این معاصر بودن یک ویژگی دیگر هم دارد: طراحی صحنه، گریم و لباس برگرفته از همه آن چیزی است که پیرامون ما مخاطبان به وفور وجود دارد و همین امر، نه فقط کار طراحان سریال را راحتتر کرده، بلکه میزان آشنا بودن مخاطب با متن را بیشتر و باعث لذت او از اثر میشود. پس سریال جدید «خسوف» را با تامل و صبوری ببینیم و منتظر باشیم که اتفاقات به گونهای رقم بخورد که لذت حاصل از آن با تجربه اندوخته دیگری برای مخاطب باشد.